سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روستا

صفحه خانگی پارسی یار درباره

مثنوی هفتاد من کاغذ مداحی در قبرستان


 آن جلوترها وقتی کسی می مرد ، طلب غفران بدرقه راهش بود و گریه ( واقعی ) بازماندگانش . اما حالا دیگه.... . بدون مداح و مصیبت خوان ، انگار مرده هم نباید توی خاک بخوابد.!!

دوستی از دوستانم در درود
همسرش مرد و عزادارش نمود

تا عزاداری به رسم آن دیار
آبرومندانه گردد برگزار

آگهی در روزنامه درج کرد
ختم جانانه گرفت و خرج کرد

چای و قهوه ، میوه ، سیگار و گلاب
لای خرما مغز گردو بی حساب

تاق شال دست باف فومنی
تکه حلوا لای نان بستنی

منقل اسپند و عود کاشمر
شربت و شربت خوری ، قند و شکر

فرش ابریشم به نقش یا علی
قاری و مداح و میز و صندلی

ترمه و جام و قدح یک در میان
گیره ی نقره برای استکان

حجله سیصد چراغ یک تنی
رحل و سی جزء و بلن گوی سونی

بر در و دیوار خانه صد قلم
بیرق و ریسه ، کتیبه با علم

در میان مجلس و ما بین جمع
ده چراغ زنبوری ، پنجاه شمع

قاب کرده وان یکاد و چارقل
نصب کرده در میان تاج گل

باز تا شادان شود در آن جهان
روح آن مرحومه ی خلد آشیان

واعظی با فهم و دانا و بلد
کرد دعوت تا سخنرانی کند


آشنایان قدیمی هرکدام
آمدند از راه یک یک با سلام

اهل فامیل ریا کار و دغل
کاسب و همسایه و اهل محل

دوستان با وفا با تربیت
آمدند از بهر عرض تسلیت

مجلسی با احترام و با شکوه
لیک واعظ غایب و او در ستوه

گرچه رسما گشته دعوت، ممکن است
جای بهتر رفته آن معده پرست

مجلسی با آن شکوه و احترام
بی سخنرانی نمی گردد تمام

مجلس با آبرو و با وقار
بی سخنرانی بود بی اعتبار


ساعتی بی واعظ و منبر گذشت
عاقبت صاحب عزا بی تاب گشت

رفت در پس کوچه ها پیدا کند
واعظی تا مدح میت را کند

دید شیخی با عرقچین و عبا
ریش و نعلین و عصا ، شال و قبا

گفت : ای دستم به دامانت بیا
از غم و غصه رهایم کن ، رها

مجلس ختمی است وعظی مختصر
پول بستان ، آبرویم را بخر

شیخ از هول حلیم روغنی
رفت با سر توی دیگ ده منی

آمد و شد در عزایش نوحه خوان
طبق عادت هی چاخان پشت چاخان

بی خبر کان مرده زن بوده نه مرد
رفت بر منبر سخن آغاز کرد :


او بری بود از بدی و هرزگی
می شناسم من ورا از بچگی

من خودم او را بزرگش کرده ام
کودکی بود و سترگش کرده ام

من نمی گویم چرا رنجور بود
رازها در بین ما مستور بود

وه چه شب های درازی را که من
صبح کردم با وی اندر انجمن

مجلس آرای و سخن پرداز بود
با همه اهل محل دمساز بود

ما دو جسم و لیک یک جان بوده ایم
مست و مدهوش و غزلخوان بوده ایم

او نه تنها بر منش ایثار بود
مطمئنم با شما هم یار بود

ما به او احساس دیرین داشتیم
خاطرات تلخ و شیرین داشتیم

آتشی در این هوای سرد بود
جمله مردان را دوای درد بود

نازنینی رفته است از بین ما
از کجای او بگویم با شما

هر شب جمعه بداد از پیش و پس
بر گدایان نان و خرما و عدس

یاد باد آن شب که خود را باختم
دست را در گردنش انداختم

زیر گوشش نرم کردم زمزمه
درد دل گفتم به او یک عالمه

سر به زانویش نهاده سوختم
چشم در چشمان شوخش دوختم

دست خود را بر سر و گوشم و کشید
از سر رأفت در آغوشم کشید


تا رسید این جا سخن صاحب عزا
بر سر او کوفت با چوب عصا

کی همه نفرین و عصیان و گناه
با عیال خویش کردی اشتباه ؟

تو چه سرّی با زن ما داشتی
دختر سعدی ورا پنداشتی؟

تو نپرسیدی ز قبل گفتگو
زن بود لیلی و یا مرد ای عمو ؟


گفت و گفت و گفت تا بی هوش شد
کف به لب آورده و خاموش شد

جمع گشته گرد او پیر و جوان
آن به این دستور می داد این به آن

آی قنداق آورید و چای داغ
دیگری می گفت : گِل زیر دماغ

این یکی می شست رویش را به آب
آن یکی می گشت دنبال گلاب

این وری نبضش گرفته می شمرد
آن وری بین دو کتفش می فشرد

دکمه های پیرهن را کرده باز
سوی قبله کرده پاها را دراز

ذره ای تربت بمالیدش به کام
باد می زد دیگری او را مدام

مؤمنی دستان خود برده به جیب
زیر لب می خواند هی امّن یجیب

پیرمردی گفت : این آشوب چیست
این بابا جنی شده چیزیش نیست

ورد خواند و فوت کرد و ذکر گفت
من هشل لف لِف تـــُلــُف هوها هلفت

تا طلسم آن ننه مرده شکست
هر دو چشمش وا شد و پا شد نشست

لب گشود و در سخن شد کم کَمَک
گفت : کو آشیخ ؟ ای مردم کمک

با طنابی سفت بندیدش به هم
تا حق او را کف دستش نهم

لیک جا تر بچه چون مرغی پرید
شاه بیت ماجرا را بشنوید:

شیخ کز این ماجرا آزرده بود
میکروفن را با بلن گو برده بود